کوروشکوروش، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره

بزرگ مرد کوچک

مشخص شدن روز ورود فرشته ما به زمین

سلام گل قشنگ مامان. امروز آخرین نوبت دکتر رو داشتم البته با دکتر جدید. تاریخ زایمان رو ١٨ شهریور برامون تعیین کرد. میدونم تا اونموقع حسابی بزرگ و قوی و توپولی میشی جیگر مامان. عزیزم دوست داشتم هفته بعد بشه تا زودتر بغلت کنم اما اقای دکتر گفتن شما هر چی بیشتر اونجا بمونی سالمتر هستی منم به خاطر سلامتی گل قشنگم پا رو دلم گذاشتم و گفتم چشم٦ روز هم بیشتر منتظر دیدن روی ماه گل پسرم میشم وای که چه انتظار شیرینی!!!!!!  عزیزم فقط از خدا میخوام توی این ٢ هفته باقیمونده خوب از عزیز من محافظت کنه همونجور که ٨ ماه و اندی این لطف رو در حق ما کرده تا فرشته کوچیک ما که یه قلب پاک و آسمونی داره قدم به این کره خاکی بزاره و بشه نور چشم مامانی و بابایش.&...
6 دی 1391

نامه سوم

سلام گل قشنگم خوبی مامانی. قربون اون دل پاکت بشم که چه زود دعات اثر کرد. دیروز رفتم از بهترین دکتر وقت گرفتم که گل پسرمو بیاره بذاره توی آغوشم . مامانی دیگه چیزی نمونده تا لحظه دیدار اگه خدا بخواد دو هفته دیگه میتونم بغلت کنم و ببوسمت و از وجودت لذت ببرم. گلم هر چی به خط پایان نزدیکتر میشیم من دلم بیشتر میگیره از یه طرف خوشحالم از طرفی ناراحت . خوشحال چون من بابایی گل قشنگمونو میبینیم و به داشتنش میبالیم از طرفی ناراحت برای اینکه دلم برای لحظه هایی که توی دلم بودی باهات حرف میزدم تو هم با من ارتباط برقرار میکردی تنگ میشه. وای که چه لحظاتی رو باهم تجربه کردیم. مامان جون این دو هفته رو هم به من فرصت بده تا باز لذت ببرم .با همه دردایی که دارم ...
6 دی 1391

نامه دوم

این چند خط رو واسه پسر عزیزم مینویسم. خیلی دوست دارم بغلت کنم و بذارمت رو پشتم و تو موهامو بکشی، چون واسه من بهترینی که بهت افتخار میکنم. دوست دارم بزرگ که شدی هم همین جور بهت افتخار کنم. مطمئنم که همین جور میشه. تازه دارم احساس پدر و مادر خودمو نسبت خودم درک میکنم، چه حس قشنگیه و راست میگن تا بچه دار نشدی نمیفهمی پدر و مادر چه حسی دارن!دوست دارم واسه مامانت همیشه تکیه گاه باشی، چون میدونم اونم همچین حسی داره. پسرم بازم برات مینویسم
6 دی 1391

نامه اول

سلام عزیزدلم گل پسرم. امروز با بابایی این وبلاگو برات ساختیم تا خاطرات لحظاتی که با هم هستیم رو ثبت کنیم بعد که بزرگ شدی بخونیشون  گل قشنگم. الان که مینوسیم ٣٥ هفته ات تموم شده و وارد ٣٦ هفتگی شدی اگه خدابخواد ٢٥ روز دیگه تو بغل من و بابایی هستی گلم. خیلی دوست داریم عزیزترین ما ...
6 دی 1391

کوروش خان 3 ماه و نیمه در روایت تصویر

چقدر حوصلم سر رفته برم یکم ارگ بزنم نه بابا اصلا حسش نیست برم یکم استراحت کنم نه بغل مامانو می خوام اینجوری حال نمی ده.چیکار کنم؟؟؟؟؟؟؟؟ اصلا نق می زنم جواب نداد این ترفند اصلا کتمو می پوشم میرم بیرون بزار اون دوربینو کنار می زنما بیا منو بغل کن   ...
6 دی 1391

کوروش و پسر خاله جونش رادین عزیز

  پسرک گلم چند روزی هست که فرصت نکردم چیزی برات بنویسم چون یه گل قشنگ و کوچولو به خانوادمون اضافه شده روزی که آقا کوروش ٣ ماه و پنج روز داشت در حالی که کنار مامانی خواب بود خبر دنیا اومدن پسر خاله رو شنید آقا رادین عزیز ما با کمی عجله همه رو غافلگیر کرد و زود اومد تا هم بازی کوروش جونم بشه  که امید وارم برای هم مثل برادر بشن و  سالیان سال با تن سالم زندگی کنن. اینم عکس شش روزگی رادین جون رادین خاله خیلی دوست دارم مخصوصا از لحظه ای که داشتم بهت شیر می دادم و زل زده بودی تو چشام بیشتر عاشقت شدم. البته آقا کوروشم نامردی نکرد و کمی به شیر آقا رادین پاتک زد تا هم به پسر خالش کمک کرده باشه تو شیر خوردن و هم حقشو بگیره.....
6 دی 1391

تولد 3 ماهگی گل پسرم

گل قشنگم ٣ ماهه شدنت مبارک. انشاله که ١٢٠ ساله بشی .                                                        پسرک گلم روزها پشت سر هم به سرعت می گذرند و هر روز تو بزرگتر و بی نیازتر می شوی و من به تو وابسته تر. الان دیگه واقعا بزرگ مرد کوچکی هستی در کنار من. توی این ٣ ماه تغییرات زیادی رو در شما به چشم دیدم روزی که قدم به این دنیا گذاشتی  موجود کوچ...
19 آذر 1391

در آستانه 3 ماهگی

پسرکم دو روز دیگه ٣ ماهش تموم می شه و وارد ماه چهارم زندگیش میشه. عزیز دلم در آستانه ٣ ماهگی کارای جدیدی یاد گرفتی دو شب پیش عروسکت رو گذاشتم رو پات با اون دستای قشنگت گرفتی و حسابی ور اندازش کردی در نهایت هم بردی طرف دهنت که بابایی گفت شروع شد حالا همه چیزو می خواد ببر تو دهنش... چند روزی هست که کنترل داری رو دستات یعنی هر کاری با دستت می کنی ارادی هست از گرفتن دست من موقع شیر خوردنت تا لمس کردن صورت من و بابایی وقتی که بهت نزدیک بشیم تا کلی قربون صدقت بریم دیشب هم کلی دماغ بابایی رو چنگ می زدی نه یه بار بلکه ٤ یا ٥ بار و همش ذوق می کردی . اینم از گزارش تصویری از لمس و ور انداز کردن عروسکت و اینجا بود که تصمیم گرفتی ب...
15 آذر 1391

کارهایی که یاد گرفتم

پسرک عزیزم امروز که می نویسم ٤٨ روزه شدی . دیگه داریم کم کم به هم عادت می کنیم. فکر می کنم الان دیگه ٩٠ درصد نیازاتو می فهمم و می تونم برطرفشون کنم الان می فهمم که علت گریه و نق زدن های وسط شیر خوردنت یه آروغ بزرگه که توی گلوت گیر کرده و اون موقع است که بلندت می کنم و شما یه آروغ قشنگ میزنی و ادامه شیر خوردن. گریه هات زمانی که خوابت میاد و خودت به تنهایی نمی تونی بخوابی برام قابل تشخیصه و....خلاصه عزیزم خیلی خوشحالم که کشفت کردم. عزیزم این روزها شیرین تر از قبل شدی کلی برای من و بابایی می خندی و من و بابایی هم عاشق خنده این پسرک بی دندونی هستیم که تیکه ای از وجود ماست و همه زندگی ما.جدیدا کلمات اووم و ما و آقوم رو میگی.  عاشق پرده توی ...
10 آذر 1391